بسمه تعالی


امروز ظهر که داشتم بر میگشتم خونه در کوچه مان بودم که دیدم از سمت چپم صدای گریه میاد. نگاه کردم دیدم دختر بچه ای که معلوم بود از مدرسه برگشته کنار در خونشون داره گریه میکنه. شدید! گفتم چی شده؟ گریه میکرد. گفتم کسی خونتون نیست؟ با همون حالت گریه گفت درو باز نمی کنن. رفتم جلو. یه ذره باهاش حرف زدم و کمی آرام شد. آیفون خونشون ازین هایی بود که باید عدد وارد میکردی تا زنگ خونه بخوره. عدد آیفون خونشون را اشتباه میزد و بخاطر همین زنگ خونشون نمی خورد. الناز کوچولو کلاس اول ابتدایی بود! کمی صحبت که باهاش کردم گفت سوپر مارکتی داخل کوچه عدد آیفونشون را بلده. اما چون می ترسیده نرفته به اون بگه. هرچی هم منتظر شده کسی از خونشون بیرون نیامده. رفتم از سوپر مارکت عدد آیفونشون را پرسیدم و براش زدم. مادرش هم از پشت آیفون براش در رو باز کرد. و این دختر کوچولو بسیار خوشحال رفت به خانه! خدا را شکر. سبب خیر شدم.


به خونه که آمدم داشتم به چهره معصوم و گریه های این هم کوچه ای کوچولومون و به اینکه چقدر دلم براش سوخت وقتی دیدم اونجوری داره گریه میکنه فکر میکردم که سوالی به ذهن رسید... سوالی که... راستی دختر اباعبدالله چند سال داشت در واقعه کربلا؟... گریه این دختر 7 ساله برای چند دقیقه دوری از خانه شون دل من رو کباب کرد. چه بر سر دختران کاروان امام حسین (ع) آمده در واقعه کربلا...

بیمیرم برای سه ساله حسین که ...


کمتر از 30 روز مانده به محرم ...

السلام علیک یا اولاد حسین